معرفت النفس

عزیزان برای درک و یافتن خود از اولین مطلب وب دنبال کنند، از پست: " از من تا خدا راهی نیست جز من ... "

معرفت النفس

عزیزان برای درک و یافتن خود از اولین مطلب وب دنبال کنند، از پست: " از من تا خدا راهی نیست جز من ... "

معرفت النفس

وه، چـــه بی‌رنگ و بی‌نشــــان کـه منــــم
کــی بــــدانـم مــــــــرا چــنان کـه منـــم

خودم چی هستم ؟
تنم خودم هستم ؟ این که تن است !
فکرم خودم هستم ؟ یا خودی هست که فکر می کند ؟
این فکر حجابی شده که نتوان خود را دید.

گر به ظاهر آن پری پنهان بود *** آدمی پنهان تر از پریان بود


مقصود از شناخت نفس ناطقه که در این وبگاه دنبال می‌شود،

نفس‌شناسی به صورت مفهومی یا فلسفی و اخلاقی نیست؛



بلکه توجهی است حضوری و شهودی به خودِ پنهان

و به همین جهت رویکرد اصلی ما در این وب عبور از علم حصولی به نفس است و نظر به تجربه‌ی خویشتن خویش دارد آن هم به علم حضوری.


ــــــــــــــــــــــــــ

پی‌نوشت:

پس تعجب نکیند اگر با دنبال کردن مطالب این وب چیزی را یافتید که تمام وجود شماست و همیشه دنبال آن بوده اید اما آنچه را یافته اید نمی تواید انتقال دهید و به دیگران هم یاد بدهید چون به علم حضوری است .


_____________

نکته خیلی مهم :
عزیزان چنانچه عنایت دارید مطالب به صورت حلقه‌های پیوسته می‌باشد؛
لذا از دوستان تمنا داریم برای درک و یافتن خود از اولین مطلب وب شروع کنند، از پست: " از من تا خدا راهی نیست جز من ... "
تا درک مطالب حاصل شود.

آخرین نظرات
  • ۴ خرداد ۹۷، ۲۱:۵۳ - نویسنده خاص
    ارزشمند

۱۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

  در رابطه با تعلق نفس به بدن؛ دو نوع تعلق را می‌توان گوشزد نمود. 

یکی تعلق تدبیری که نفس از طریق به‌کار گرفتن تن، کمال مورد نیاز خود را تأمین می‌کند، که در هنگام خواب، در عینی که نفس از بدن گرفته می‌شود و به عالمی دیگر می‌رود، این تعلق برای او باقی است.


 یک تعلق دیگر هم نفس به بدن دارد که پس از مرگ نیز این تعلق تا مدتی برای روح نسبت به بدنش موجود است و آن تعلق خاطره‌ای است. 

            یعنی به جهت این‌که مدتی با این تن زندگی کرده‌است و خاطره‌ی ارتباط، همواره برای او هست، به بدنش توجه و تعلق دارد، بدون آنکه بتواند بدنش را تدبیر کند. 

به جهت همین تعلق است که در دستورات دینی داریم که وقتی می‌خواهید به شخص متوفی تلقین  کنید، ابتدا بدن او را به‌شدت تکان دهید، چون با این تکان دادن، روح متوجه شخص تکان‌دهنده می‌شود و لذا تلقین او مؤثر واقع می‌گردد.  

  سؤال: اگر پس از مرگ، این بدن نقشی در شخصیت انسان ندارد و همه چیز مربوط به روح انسان است، چرا روی بدن مرده خاک  نمی‌ریزند و لحد می‌گذارند تا روی بدن مرده خاک ریخته نشود؟

    جواب: 

     چون روح انسان در دنیا به بدنش تعلق دارد و پس از مرگ هم تا مدتی به آن بدن توجه دارد و لذا تمام حالاتی را که برجسم می‌گذارد روح انسان برای خودش حس می‌کند و لذا باید بدن را هنگام دفن مراعات کرد تا «منِ» انسان اذیت نشود. 

     حتی دستور داده‌اند بدن او را از سر وارد قبر نکنند، چون روح انسان احساس می‌کند خودش از سر وارد قبر شده‌ و آزار می‌بیند. 

حتی بدن متوفّی را باید غسل دهند و تمیز کنند و کفن او هم باید پاک باشد، چون تمام این حالات را برای خود احساس می‌کند. (البته ما این موارد را تعبدا از شریعت می پذیریم، و این علل و فلسفه این کار نیست، بلکه یکی از حکمت‌ها‌ی آن است)


    سؤال:  اگر اصل انسان همان «منِ» اوست، پس چرا هنگام خواندن فاتحه نزد همین قبر خاکی می‌رویم؟

    جواب: 

    چون نفس یک نحوه تعلق به همین بدن خاکی و بالتبع به قبر خاکی دارد، به آن قبر خاکی توجه خاص می‌کند و ما با رفتن بر سر قبرِ او راحت‌تر با او ارتباط برقرار می‌کنیم و دعای ما برای او مؤثرتر است و دعای او نیز روی ما بهتر اثر می‌گذارد، به شرطی که با عقیده صحیح و با اعمال صحیح بر سر مزار او برویم.



   با توجه به پست قبل که متوجه شدیم منظور از قبر در روایات عالم برزخ است،

حال در نظر داشته باشید؛ 

                فشار قبر مربوط به چه عالَمی است؟ 

 در واقع نفس انسان است که در عالم قبر که همان عالم برزخ است، درفشار اعمال خود است. 


در رابطه با این‌که فشار قبر همان فشاری است که به علت عقاید و اخلاق سوء بر بدن برزخی وارد می‌شود؛ 

می‌توان به جریان «سعدبن‌معاذ» توجه کرد که از یاران خوب پیامبر«صلواة‌الله‌علیه‌وآله» بود و وقتی از دنیا رفت،  حضرت رسول«صلواة‌الله‌علیه‌وآله» با پای برهنه تابوت او را به دوش گرفتند و فرمودند: 

           صفوف ملائکه در تشییع جنازه حاضرند، 

                 و خود حضرت با دست خود او را در قبر گذاردند.

 در این حالت مادر سعد خطاب به او گفت: 

      ای سعد! خوشا به حالت، بهشت گوارایت باد.

 حضرت فرمودند: 

   اینک سعد را به واسطه‌ی بدخلقی که با خانواده‌اش داشت فشار قبر فرا گرفت،(بحار/ج6/ ص217) .


    پس اولاً: یکی از علت‌های فشار قبر، سوء اخلاق است.

    ثانیاً: اگر این فشار از طریق قبر خاکی انجام می‌گرفت مسلماً همه حاضرین آن را می‌دیدند.

                پس معلوم است منظور از فشار قبر، فشارِ قبرِ برزخی است و «مَنِ» سعد را تحت فشار قرار داد که چشم برزخی پیامبر«صلواة‌الله‌علیه‌وآله» دیدند و از آن خبر دادند.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رجوع کنید :

 برای بیشترروشن شدن موضوع قبر و فشار مربوط به آن می‌توانید به کتاب «معرفت‌النفس والحشر» ، و یا به نوشتار «چگونگی بدن اخروی» از استاد اصغر طاهرزاده و یا به کتاب «معاد یا بازگشت به خدا» از آیة‌الله‌محمدشجاعی رجوع بفرمایید. 

      علت آن‌که  بعضی‌ها در مسأله‌ی معاد گرفتار شک شدند، یکی نشناختن نفس است که  انسان را به‌ کلی با بدن یکی گرفته‌اند و متوجه تجرد روح نشده‌اند، 

ودیگری هم مسأله نشناختن قبر است که گمان کرده‌اند منظور از قبر در نصوص اسلامی،  همین قبرخاکی است، 

در حالی که به صراحت در روایات ما هست که منظور از عالم قبر، همان عالم برزخ است.

  

  عمربن‌یزید می‌گوید: 

      امام‌صادق«علیه‌السلام» در باره‌ی این‌که شیعیان عذاب قیامتی ندارند فرمودند: 

       « ....... وَلکِنّی وَاللهِ اَتَخَوَّفُ عَلَیْکُمْ فِی الْبَرْزَخ »[1] 

     ولیکن خدا می‌داند من نگران شما هستم در برزخ که در آن‌جا عذاب دارید. 

   پرسیدم: «مَاالْبَرْزَخ؟» برزخ چیست؟ 

      «قالَ: اَلْقَبْر» 

     فرمودند: برزخ همان «قبر» است. 


و غفلت نباید کرد قبرِ حقیقی انسان‌ها همان عالَم برزخی است. 

عالم برزخی که عالمی است مجرد و مثل نفس انسان زنده است و شعور دارد، و بنا به فرمایش امام‌صادق«علیه‌السلام» این قبر هر روز می‌گوید: «من خانه‌ی غربت هستم.....»[2]


منابع روایات :

1- فروع کافی ج 1 ص 66

2- بحار ج 6 ص 267


همچنان‌ که «نفس» باطنِ « تن» است، «عالَم برزخ»  هم باطنِ  «عالَم ماده» است 

        و در هنگام مرگِ انسان؛   زمین، « قبرِ تن» و برزخ، « قبرِ من یا نفس» خواهد بود.


____________

پی‌نوشت مهم :

   باز هم تاکید می‌کنم پست قبل را به خاطر زیادی متن از دست ندهید، مجبور بودم پست طولانی بزارم، مطلب پیوسته بود.


روی مطلب این پست هم تأملی بفرمایید تا توضیحاتی در موردش ارائه بشود.


از مسائلی که معرفت به نفس برای ما روشن می‌کند این است که حکم حضور موجود مجرد در عالَم، 

      با حکم حضور پدیده‌های مادی، در عالم فرق دارد. 

به طوری‌که حضور مجردات همه جا هست بدون این‌که آن‌جایی که ماده هست جا برای حضور مجرد تنگ باشد. 

           مثل حضور نفس در بدن که اعضای مادی بدن مانع حضور نفس مجرد در جای جای بدن نیستند. 

                چرا که اصلاً مجرد از سنخ دیگر است و ماده است که مزاحم حضور ماده می‌شود.


وقتی روشن شد که ماده مانع حضور مجردات نمی‌تواند باشد، 

               دیگر انتظار نداریم که در هنگام مرگ وسایل مادی توان مقابله با فرشته مرگ را داشته باشند 


و نیز با روشن شدن این مطلب، حضور ملائکه و خداوند در کل هستی برایمان معنی پیدا می‌کند؛ 

           که ما چه در درون اطاق باشیم و چه در کف دشت؛ 

                   حضور خداوند، حضوری خاص است و نمی‌توان گفت در فلان مکان، یا جای موجود مادی است و یا جای موجود مجرد، 

   بلکه باید گفت:  

     در عینی که یک مکان مادی است، موجود مجرد می‌تواند در آن مکان نیز حضور کامل و تمام داشته باشد. 

چون ماده مانع حضور مجرد نیست.


در نگاه اول به این سوال این مشکل پیش می‌آید که حاجت و خواستن، خواستن است دیگر .... ولی این چنین نیست و فرق دارد و  تامل بیشتر لازم دارد تا تفاوت آن مشخص شود.


نوعی خواستن هست که با اراده شخص ارتباط دارد، این خواستن تشریعی می‌باشد؛

     مانند : وقتی که من اراده می‌کنم و دستم را تکان می‌دهم.


نوعی خواستن ذاتی که با وجود شخص ارتباط دارد، این خواستن را تکوینی گویند؛

     مانند : وقتی که نفس قلب را تکان می‌دهد چون می‌خواهد زنده بماند، و اراده در آن دخیل نیست.


حال با توجه به روشن شدن بحث آیا این دو، یک‌نوع خواستن است ؟


این که در بحث مرگ هم بیان شد که نفس بدن را رها می‌کند از خواست تکوین است.

      یعنی ابتدا نفس احتیاج تکوینی دارد، تدبیر می‌کند بعد که احتیاج ندارد رها می‌کند. (حال شاید رابطه عکس با متن مشخص شده باشد)


     الف- مرگ طبیعی انسانی: که نفس در ابعاد انسانی کامل شود و جنبه‌های بالقوه‌اش به فعلیت برسد و دیگر ابزار تن را نخواهد و لذا رهایش می‌کند، که این بهترین نوع مرگ است و این نوع رها کردنِ تن توسط نفس، مخصوص اولیاء الهی می‌باشد. مثل نجاری است که پس از ساختن دَر، تیشه‌اش را رها کند، چرا که دیگر آن دری که می‌خواست، درست کرد. به عبارت دیگر در این رابطه می‌توان گفت: « سوار چون‌که به منزل رسد، پیاده شود».

       ب مرگ طبیعی حیوانی: چون انسان دارای دو بُعد حیوانی و انسانی است، ممکن است شخصی برخلاف ابعاد انسانی، در حیوانیت کامل شود، باز نفس در این حالت نیزبدن را رها می‌کند و با توجه به این‌که بُعد حیوانی نیز دارای دو جنبة «غَضَبیّه» و «شهویّه» است. انسان ممکن است در گرگ‌صفتی کامل شود و قوه غضبیّه در او رشد کند. مثل بعضی از افرادکه در آخر عمر بسیار زود غضبناک می‌شوند و در بدبینی نسبت به اطرافیان خیلی شدید شده‌اند. و یا ممکن است انسان در خوک‌صفتی و جمع مال و حرص در دنیا شدید شود که در بُعد شهویّه از بُعد حیوانی‌اش کامل شده‌‌است. البته جمع غضبیّه و شهویّه نیز ممکن است، در هرحال این نوع افراد در حیوانیت کامل شده‌اند و لذا نفس، بدن را رها می‌کند، و عذاب سختی در قیامت برای این افراد هست چون فطرت این‌ها انسان است، ولی شخصیتی حیوانی برای خود به وجود آورده‌اند، یعنی تضادی بین آنچه می‌خواهند و آنچه هستند گریبان آنها را می‌گیرد.

       ج- مرگ غیر طبیعی: علاوه بر قسمت الف و ب که هر دوی آنها مرگ طبیعی (در انسانیت و یا در ابعاد حیوانی) است، ممکن است نفس از ابزار بدن  استفاده کامل نکرده و هنوز بر بدن خود نظر دارد، ولی بدن آن‌چنان خراب شده که دیگر نمی‌تواند برای نفس مفید باشد، مثل نجّاری که قبل از ساختن در، چون تیشه‌اش شکسته شده‌است، آن را رها می‌کند، به‌خاطر این‌که دیگر به کارش نمی‌آید، هرچند دری که باید می‌ساخت کامل نشده‌است. این نوع مرگ را مرگ «اِخترامی» نیز می‌گویند، حال این جداشدن غیر طبیعی نفس از بدن، یا به جهت تصادفات و بیماری‌هاست که در هرصورت دیگر نفس نمی‌تواند از این بدن استفاده کند، و یا به جهت گناهان. چرا که نفس گاهی از مفیدبودن بدنش مأیوس می‌شود و پس از سال‌ها ماندن و به کمال نرسیدن، آن بدن را رها می‌کند.

     حضرت امام‌صادق«علیه‌السلام» می‌فرمایند: « مَنْ یَمُوتُ بِالذُّنُوبِ اَکْثَرُ مِمَّنْ یَمُوتُ بِالْآجال وَ مَنْ یَعیشُ بِالْاِحْسانِ اَکْثَرُ مِمَّنْ یَعیشُ بِالْاَعْمار »[1] یعنی آنهایی که به جهت گناهانشان می‌میرند، بیشتر از آنهایی‌اند که چون اجلشان به‌سر آمده می‌میرند، و آنهایی که به جهت کارهای خوبشان زندگی را ادامه می‌دهند، بیشتر از آنهایی‌اند که براساس عمری که باید بکنند، عمر می‌کنند.

       پس این نوع مرگ یعنی یأس از ادامه‌ی حیات هم یک نوع مرگ غیرطبیعی است، چرا که نفس بدون آنکه استفاده لازم را از بدن خود در جهت کمال انسانی یا حیوانی ببرد، بدن را رها می‌کند. چون نفس به جهت ذات مجردش نظر و آگاهی به آینده خود دارد و وقتی متوجه شد در آینده کمالی بر کمالاتش افزوده نمی‌شود، دیگر جاذبه‌ای برای ادامه حیات برایش باقی نمی‌ماند و لذا همین عدم جاذبه و پدیدآمدن یأس برای یافتن کمـال برتر موجب انصراف تکوینی نفس از بدن می‌شود.[2]



1- بحار ج 5 ص 640

2- نباید غفلت کرد تنها مرگی که از طریق علم پزشکی می‌توان به تأخیر انداخت، مرگی است که در اثر تصادفات و بیماری‌ها به‌وجود می‌آید، و آن در حالی است که نفس تکویناً تعلق تدبیری خود را نسبت به بدن از دست نداده و از این جهت هنوز از بدن منصرف نشده‌است، ولی هرگز تصور نکنیم جلو هر مرگی را می‌توان گرفت، آری اگر مثلاً قلب به جهت عوامل خارجی بیمار شد به نحوی از طریق علم پزشکی موانع صحت قلب را برطرف می‌کنیم تا قلب به حرکات طبیعی خود ادامه دهد. ولی یک وقت نفس تکویناً می‌خواهد از بدن منصرف شود و لذا از یک جایی این انصراف شروع می‌شود. مثلاً قلب از تحرک می‌ایستد، حال اگر قلب را شوک بدهیم و به حرکت واداریم، نفس از مغز انصراف خود را شروع می‌کند، چرا که نفس تکویناً می‌خواهد برود و دیگر به بدن خود نیاز ندارد، در این حال است که طبیبانِ حکیم در زمان گذشته، می‌توانستند بین این دو بیماری تفکیک کنند و متوجه بودند در مورد بیماری نوع دوم کاری از طبیب ساخته نیست، و بسیاری مواقع افراد خودشان متوجه خواهند شد که در چه شرایطی هستند و لذا اگر هوشیاری به خرج دهند، بیش از آن‌که حریص به ماندن باشند، آماده رفتن می‌شوند و به اصطلاح هنر مردن خود را از دست نمی‌دهند. (در مورد تکمیل این قسمت بحث؛ می‌توانید به نوشتار«هنر مردن» رجوع فرمایید)

    در مورد ابن‌سینا آن طبیبِ حکیم هست که: چندین بار پشت سرهم گرفتار قولنج شد و متوجه شد مرگش فرارسیده و فهمید این بیماری به جهت عوامل بیرونی نیست. گفت: «روح؛ دیگر بنا ندارد این بدن را تدبیر کند» و فعالیت‌های روزمرّه خود را تعطیل کرد و به دعا و عبادت مشغول شد، و چند هفته طول نکشید که رحلت نمود. و امروز هم نباید تصور کرد به کمک علم پزشکی می‌توان مرگی را که در اثر انصراف طبیعی نفس از بدن پیش می‌آید، به تأخیر انداخت، بلکه از طریق دستگاه‌های مدرن، این نوع مردن را سخت و آزار دهنده می‌کنند.     

روشن شد که اصل وجود انسان «من» اوست و تن در قبضه‌ی نفس است.  رجوع شود به این‌جا

حال ممکن است سؤال شود که: پس این تن چه فایده‌ای دارد؟ 

باید متوجه بود که نفس، تجردش نسبی[1] است و جنبه‌های بالقوه‌ای دارد که باید بالفعل گردند، و ازطریق به‌کارگیری تن و اِعمال اراده‌های ممتد در رابطه با تن، این جنبه‌های بالقوه به فعلیت می‌رسند. 

ازطرفی‌ چون نفس از طریق تن، کمالات خود را به دست می‌آورد، آن را دوست دارد و جداشدن از آن را نمی‌خواهد. و علاوه بر آن،  اُنس طولانی با یک چیز علاقه به آن چیز را به همراه دارد و این جنبه‌ی دیگرِ علاقة نفس به بدن است، 

در حالی که آنچه مطلوب بالذّات و حقیقی نفس است آن کمالی است که از طریق به‌کارگیری تن حاصل می‌شود و نه خودِ تن، وچون از این نکته غفلت شود شخص از مرگ می‌هراسد.

 ولی چه شخص به تن علاقه‌مند باشد و چه نباشد، نفس تکویناً [2] پس از مدتی این بدن را رها می‌کند که به آن مرگ می‌گویند.

 



1. سه نوع موجود هست: 1- موجود مادی که هیچ جنبه تجرد ندارد. 2- مجرد مطلق مثل خدا و ملائکه، که هیچ جنبه بالقوه در آنها نیست و فعلیت محض‌اند. 3- مجرد نسبی، مثل نفس که بین ماده دارای قوه و فعلیتِ محض قرار دارد و به جهت تعلقش به بدن دارای بالقوه‌گی‌هایی است که با به‌کار بردن بدن پس از مدتی آن جنبه‌های بالقوه، به بالفعل مبدل می‌شود و از این جهت که نفس هنوز به بدن مادی تعلق دارد، دارای تجرد نسبی است.

2.  عمل تکوینی یعنی عملی که خارج از اختیار خود انسان است، مثل زدن قلب که عملی تکوینی است. و عمل تکوینی نفس در رابطه با رهاکردن بدن در راستای سیر طبیعی نفس و تبدیل مابالقوه آن به مابالفعل انجام می‌گیرد و اراده و اختیار انسان به طور مستقیم در آن نقشی ندارد.