ما بعد از معرفت النفس، قصد پرداختن به غربشناسی و حرکت جوهری که خداشناسی ناب است، را داریم.
البته ممکن است عمر ما کفاف نکند، و به شما پیشنهاد میکنم که در کنار معرفت النفس به این دو مورد هم بپردازید.
ما بعد از معرفت النفس، قصد پرداختن به غربشناسی و حرکت جوهری که خداشناسی ناب است، را داریم.
البته ممکن است عمر ما کفاف نکند، و به شما پیشنهاد میکنم که در کنار معرفت النفس به این دو مورد هم بپردازید.
پس به این نکته دقیق، عنایت داشته باشید که هر موجود مجردی یک حضور دارد و یک ظهور، که حضورش به خودش است. و هرچه تجردش شدیدتر باشد و از درجهی وجودی شدیدتری برخوردار باشد، حضورش شدیدتر است[1].
و یک ظهور دارد که براساس ظرفیت محل ظهور، حقایق باطنی آن موجودِ مجرد ظاهر میشود و هرکس در نفس خود میتواند معنی حضور و ظهور مجردات را در عالم احساس کند، همانطور که «من» و «قوای» منِ خود را احساس میکند.
1- بر همین اساس که تجردِ بیشتر موجب حضور بیشتر میشود، هیچ مرتبه از عالم نیست که حضور حق در آنجا نباشد. یعنی اینطور نیست که آنجایی که ملائکه یا پدیدههای مادی هستند، حضور خداوند آنجا نباشد، چرا که حضور خداوند به خودش است و چون خداوند مجرد مطلق است، دارای حضور مطلق است، بدون هیچ محدودیتی، هرچند ظهورش براساس ظرفیت شرایطی است که حضرت حق با اسماء و صفاتش ظاهر میشود.
پس از این مقدمه (که در پست قبل خدمتان گذشت) برای روشن شدن مطلب عرض میکنیم؛
که هر انسانی یک نفس و یک جسم دارد و نفس او قوایی مثل بینایی و تعقل دارد و جسم او اعضایی مثل دست و چشم و گوش دارد.
گاهی ممکن است انسان بین قوا و اعضاء اشتباه کند، مثلاً قوهی بینایی را به چشم نسبت دهد، در حالی که قوهی بینایی مربوط به نفس است و در هنگام خواب هم که چشم انسان بسته است به کمک قوهی بینایی میبیند، چرا که قوای نفس؛ تجلّی خود نفساند در موطنهای خاص.
یعنی اگر نفس در موطن و محل بینایی تجلّی کند، آن نفسْ بینایی است،
و اگر در موطن شنوایی تجلّی کند، آن نفسْ شنوایی است.
ولی اعضاء بینایی و شنوایی مثل چشم و گوش و مانند آن، برای ارتباط نفس با بیرونِ تن است و نفس از طریق این اعضاء و به کمک قوای خود میبیند و یا میشنود و به همین جهت هم بینایی و شنوایی را به خود نسبت میدهد.
یعنی نفس در موقعیت شنوایی، به قوهی شنوایی «ظاهر» میشود،
و در موقعیت ویا موطن بینایی به قوهی بینایی «ظاهر» میشود،
ولی در همان حال که به قوهی بینایی یا شنوایی ظاهر شده، «حضورش» به خودش است و نه به قوایش، به همین جهت هم انسان میگوید:
من میبینم،
من میشنوم.
یعنی دیدن و شنیدن را به خودش نسبت میدهد، چون حضورش به خود اوست ولی ظهورش به قوایِ اوست.
عیناً برای سایر مجردات مثل ملائکه نیز موضوع به همین شکل است.
مثلاً حضرت عزرائیل«علیهالسلام» حضورش به خودش است، ولی ظهورش برای هر کس براساس ظرفیتی است که شخص در زندگی دنیا برای خود به وجود آوردهاست.
پس چون حضرت عزرائیل«علیهالسلام» مجرد است، و مجرد همهاش، همه جا هست، - نه اینکه در این قسمت دنیا باشد و در آن قسمت نباشد، و یا یک طرفش اینجا باشد و یک طرفش جای دیگر- بنابراین ظهور او براساس صفاتی است که فرد برای خودش تهیه کردهاست.
هر موجود مجردی چون بُعد ندارد، خاصیتش همین است که همهاش، همهجا هست و ما این خاصیت را از طریق نفس مجرد خود میتوانیم درک کنیم.
خاصیت تجرد منحصر به نفس انسان نیست، بلکه ملائکه هم مجرداند پس هر مَلَکی، همهی وجودش، همه جا هست.
و از همه مهمتر خداوند که مجرد محض است، شدت حضورش از همه بیشتر است،
یعنی در عین این که همهاش، همهجا هست، از همه پدیدههای مجرد هم حضوری شدیدتر دارد،
چرا که به قول فیلسوفان تجرد از مقولهی وجود است و نه ماهیت،
و در نتیجه تشکیکبردار است، یعنی شدت و ضعفپذیر است.
یعنی تجرد؛ مثل نور است و نه مثل صندلی.
ما نمیتوانیم بگوییم صندلیِ شدیدتر، چرا که صندلی از مقوله ماهیت است. ولی میتوانیم بگوییم نورِ شدیدتر یا علمِ شدیدتر، چرا؟
چون اینها از مقولهی وجودند و لذا تشکیکبردارند.
خود تجرد هم همینطور است، یعنی شدت و ضعف برمیدارد. تجردضعیف مثل نفس نباتی یا نفس حیوانی، و تجرد شدید مثل ذات خداوند.
وقتی متوجه شدیم که موجود مجرد وجودش کامل و تمام است، میگوییم: هر چه موجود تجردش شدیدتر باشد، حضورش «کاملتر» و «تمامتر» است و خداوند که مطلق تجرد است، مطلق حضور است.
نفس انسان به دلیل اینکه مجرد است، در همه جای بدن به طور «کامل» و «تمام» هست، بدون هیچ تقسیمی، یعنی نه اینکه یک طرفِ نفس در چشم باشد و ما ببینیم و یک طرفش در گوش باشد و ما بشنویم. بلکه تماماً در چشم حاضر است و ما میگوییم خـودمان مـی بینیم و تمـاماً هـم خـود را بیننده حس میکنیم، همچنانکه تماماً خود را شنونده حس میکنیم. و این خاصیـت هـر موجـود مجردی است که
« همه جا هست و همه جا هم با تمامِ وجود هست». و هر چه موجود مجردتر باشد حضورش شدیدتر است ، مثل خداوند که مجرد محض بوده و حضورش هم مطلق است.
نفس انسانی فوق زمان و مکان است و در همین راستا است که در بدن، مکان برایش مطرح نیست. و در عین اینکه حضورِ«کامل» در بدن دارد، در مکان خاصی از بدن جای ندارد، زیرا مجرد از ماده است.
_______________________
ملاحظه کردید که نفس در رؤیای صادقه، بدون بدن در صحنههایی حاضر میشود که بعداً آن صحنهها در زمان خاص و مکان خاص ظاهر میگردد، یعنی نفس، خارج از محدودیت زمانی و مکانی با حادثه روبهرو میشود و این است معنی فوق زمان و مکان بودن نفس.
در نگاه اول به این سوال این مشکل پیش میآید که حاجت و خواستن، خواستن است دیگر .... ولی این چنین نیست و فرق دارد و تامل بیشتر لازم دارد تا تفاوت آن مشخص شود.
نوعی خواستن هست که با اراده شخص ارتباط دارد، این خواستن تشریعی میباشد؛
مانند : وقتی که من اراده میکنم و دستم را تکان میدهم.
نوعی خواستن ذاتی که با وجود شخص ارتباط دارد، این خواستن را تکوینی گویند؛
مانند : وقتی که نفس قلب را تکان میدهد چون میخواهد زنده بماند، و اراده در آن دخیل نیست.
حال با توجه به روشن شدن بحث آیا این دو، یکنوع خواستن است ؟
این که در بحث مرگ هم بیان شد که نفس بدن را رها میکند از خواست تکوین است.
یعنی ابتدا نفس احتیاج تکوینی دارد، تدبیر میکند بعد که احتیاج ندارد رها میکند. (حال شاید رابطه عکس با متن مشخص شده باشد)
وقتی برفرض دست شما از بدنتان جدا شد میبینید که دستتان جدا شدهاست.
وقتی هم بدن شما جدا شد، میبینید که همهی بدنتان از شما جدا شدهاست و به اصطلاح مردید.
پس میبینید که میمیرید.
در روایت داریم:
هنگامی که در حال غسلدادن بدن مؤمن هستند، ملائکه از او میپرسند: « میخواهی به بدنت برگردی؟»
در جواب میگوید: «این دارِغم و محنت را میخواهم چهکنم؟»
یعنی انسان در آن حال ناظر بر مرگ و غسل و کفن خود است.
و یا در روایت از پیامبر خدا«صلواةاللهعلیهوآله» هست که: «اَلنّاسُ نِیامٌ فَاِذا ماتُوا انْتَبَهُوا»[1]
یعنی مردم در خواباند، وقتیکه مردند بیدار میشوند.
پس نتیجه میگیریم انسان بدون این بدن زندهتر است و این بدن حجاب درک بعضی حقایق است که چون از این بدن آزاد شد با آن حقایق که اطراف او بود و از آنها غافل بود، روبهرو میشود،
مثل انسان خوابی که متوجه نیست اطراف او چه میگذرد و چون بیدار شد میفهمد که عجب در اطراف او چه حادثههایی واقع بوده ولی او متوجه نبوده است.
شما در خواب با اینکه این بدن در رختخواب است، چشم دارید و میبینید، دست دارید و چیزها را در خواب میگیرید، گوش دارید و میشنوید، دهان دارید و حرف میزنید و.....؛
پس حیات انسان مربوط به این تن نیست. از طرفی در رؤیای صادقه بدون این بدنِ مادی، در صحنههایی واقعی حاضر میشوید که هنوز با این بدن به آن صحنهها نرسیدهاید،
یعنی در واقع این بدن از جهتی مزاحم ادراک ماست، و در خواب که تا حدی از این بدن آزاد شدهایم ادراک ما تا آینده هم سیر میکند و به همین جهت هم قرآن میفرماید: در قیامت که پردهها از چشمها برداشته شد، شما بیناترید. « فَکَشَفْنا عَنْکَ غِطائَکَ فَبَصُرَکَ الْیَوْمَ حَدید »[آیه 22 سوره ق]
یعنی در قیامت پردهها را از چشم تو کنار میزنیم و چشم شما تیز بینتر میشود. چون بینندهی حقیقی چشم نیست، و لذا وقتی روح انسان این بدن را رها کرد بهتر به آینده و گذشته میتواند نظر بیندازد.
« نفس» چون بدون بدن میتواند ادراک داشته باشد و حتی بهتر از بدن حوادث را درک میکند و حوادثی را میبیند که هنوز چشم بـدنی آنها را ندیده،
پس بدن انسان نقشی در حیات انسان نداشته و نفس، بدون بدن زندهتر است و حتی میبیند که میمیرد.
هشدار : این بحث با استفاده از مقدمه قرار دادن مباحث قبل است، لذا برای فهم آن فهمیدن مباحث قبل لازم است.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
ذیل باب دیدن مردن خویش ؛ همانگونه که میبیند دستاش کنده میشود، حال میبیند که تمام بدن کنده شده و میبیند که میمیرد .
این پست توضیحات بیشتری دارد که در ان شاء الله در پستهای آینده میآید.