حال با توجه به بحث وسعت روح انسانی که در چند پست قبلی به آن پرداختیم، آیا متوجّه شدی یعنی چه که گفته شده:
روح یا حقیقت انسان در حین استقرار در منزل اصلی خود، در مراتب نازلهی خود محدود و محجوب شده تا مرحلهای که در واقع از آن حقیقت خبری نیست؟
و آیا معلوم شد یعنی چه که انسان دارای دو چهره است، یکی چهرهی قدسی والهی و یکی هم چهرهی اسفلسافلی؛ که در تنزّل بهسوی اسفل سافل، از آن چهرهی اصلی نبریده و جدا نشده است.
نفس انسان بین روح – که مخلوق بیواسطهی حق است – و جسم قرار دارد.
یعنی نه نور محض است، نه ظلمت محض،
و به همین جهت هر صفت الهی را به صورت خاص و مبهم دارا است.
با توجه به چند مطلب قبل آیا متوجّه شدید یعنی چه که گفته شده:
روح یا حقیقت انسان در حین استقرار در منزل اصلی خود، در مراتب نازلهی خود محدود و محجوب شده تا مرحلهای که در واقع از آن حقیقت خبری نیست؟
و آیا معلوم شد یعنی چه که انسان دارای دو چهره است، یکی چهرهی قدسی والهی و یکی هم چهرهی اسفلسافلی؛ که در تنزّل بهسوی اسفل سافل، از آن چهرهی اصلی نبریده و جدا نشده است.
نفس انسان بین روح – که مخلوق بیواسطهی حق است – و جسم قرار دارد.
یعنی نه نور محض است، نه ظلمت محض، و به همین جهت هر صفت الهی را به صورت خاص و مبهم دارا است.
به وسیلهی نفس یا خیال، مقام عالی وجود و مقام دانی وجود به یکدیگر میپیوندد و در مرتبهی نفس انسانی، نورانی و ظلمانی یکی میشوند.
پس به خودی خود نفس یا خیال انسان؛ نه عالی است و نه دانی؛ نه روح است و نه جسم، ولی ممکن است در ظلمات دنیای مادی سقوط کند و به مقامی دون مقام انسانیت فرو افتد.
چنانچه پیامبر خدا«صلواةاللهعلیهوآله» فرمود: « اَلنّاسُ نِیامٌ فَاِذا ماتُوا انْتَبِهُوا»
یعنی مردم هم اکنون که در این دنیا هستند در خواباند و چون مُردند، بیدار میشوند.
پس در حالت اولیه مردم در یک بِیْنابِیْنی بهسر میبرند، مگر اینکه با نور روح، ظلمت خود را از بین ببرند.
آنچه در بدن انسان دمیده شده، صورت تنزّلیافته روح است.
و نباید فراموش کرد که وقتی موجودی یا حقیقتی در مرتبه پایینتری تنزّل میکند، مرتبهی اصلی و صورت اولیهی آن به جای خود محفوظ است،
و در عین اینکه همان موجود و یا همان حقیقت در مرتبهی اصلی خود بوده و صورت اصلی خود را دارد، در صورت پایینتر و در مرتبهی پایینتری هم تجلّی میکند و صورت بعدی هم در حقیقت جلوهای از صورت اصلی آن حقیقت است.
در مراتب طولیِ تجلّیات یک موجود، هر اندازه که پایینتر بیاییم، به همان اندازه چهرهی اصلی و صورت اولیّه موجود را ضعیفتر و محدودتر خواهیم یافت و بهعکس آن، در رجوع و برگشت، در اوایل مراتب طولی، چهرهی اصلی و صورت اولیّه موجود را کمی روشن خواهیم یافت و هراندازه بالاتر برویم، چهرهی اصلی موجود را بیش از پیش یافته و با آن بیشتر آشنا خواهیم شد
و اگر همهی مراتب تجلّی را پشتسر بگذاریم، با چهرهی اصلیاش روبهرو خواهیم شد.
اگر مطلب را به راحتی نمیفهمید
به خاطر آن است که باید از اولین مطلب و بحث وبلاگ دنبال کنید.
قرآن در مورد روح انسان می گوید : « فَاِذا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فیهِ مِنْ روُحی......( 72/ص) یعنی چون بدنش را آمـاده کـردم و از روح خود در آن دمیدم ، به ملائکه گفتم به او سجده کنند .
از این آیه نتیجه میگیریم که:
الف- انسـان «از روح خـداست» و نـه «روح خـدا». چـون فرمـود: « مِنْ روُحـی» و نفرمود:« روُحی»، یعنی روح انسان صورت نازله ای از روح خداست.
ب- روح، مخلوقی است از مخلوقات خداوند و نزدیک ترین مخلوق به خداوند است و حتی از ملائکه هم بالاتر است. و در همین رابطه قرآن می فرماید: « یُنَزِّلُ الْمَلائِکَةَ بِالرُّوحِ مِنْ اَمْرِه»(2/نحل)
یعنـی خداوند ملائکه را به کمک روحی که از «امر» خداست نازل میکند. بنابراین نباید برای خدا مثل انسان یک روح قائل شویم و تصور کنیم روح خدا یعنی خود خدا، چرا که خود خداوند در قرآن «روح» را یکی از مخلوقات معرفی میکند و میفرماید:
از روح خودم در جسم انسان دمیدم.
و اینکه میفرماید: از روح خودم؛ یعنی روحی که یکی از مخلوقات من است، ولی چون مرتبه این روح بسیار بلند است خداوند آن را به خودش نسبت داد، همانطور که خانه کعبه را به خودش نسبت داد، این به جهت شرافت آن مکان است، نه اینکه خداوند واقعاً خانه داشته باشد. پس:
اولاً: ملائکه به کمک روح نازل می شوند، یعنی روح اصل است و ملائکه تجلی آن روح هستند .
ثانیـاً: روح از «امر» الهی است و مقامش مقام «کُنْ فَیَکُون» است چون خداوند درآیه82 سوره مبارکه یس فرمود: «انّمااَمْرُهُ اِذا اَرادَ شَیْـئاً اَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُون»،
یعنی: («امر» خدا آن است که چون اراده کند چیزی را ایجاد کند، میگوید بشو، و میشود).
پس روح که از امرالهی است، نظام مادی و ترکیبی و تدریجی ندارد.
ثالثـاً: اصل اساسی انسان همیـن روح است کـه فوق ملائکه است و جلوه مستقیـم حـق است و حامل همهی اسماء و صفات الهی و همان وجهالله است و خلیفهی او در عالم وجود است، و چون آن روح مخلوقِ بیواسطهی حق است، جامع همهی کمالات الهی است،
برعکسِ ملائکه که هرکدام کمال خاصی از حق را ظاهر میکنند،
به طوریکه یک ملک مظهر اسم علیم خدا است مثل جبرائیل،
و یکی مظهر اسم ممیت خدا است مثل عزرائیل ولی مقام روح که حقیقت انسان نیز هست جامع همه اسماءالهی است، منتهی به ایجاد حق موجود است و از خود وجودی ندارد.
رابعـاً: این سوی دنیایی انسان «اسفل سافلین» و مقام بدن و ماده است و آن سوی انسان، روح است و مقام قرب بی واسطه، و لذا انسانها از جهت روح خود به خدا نزدیکاند،
ولی به واسطهی جسم خود که از گِل آفریده شده، از او دورند. حال هرطرف را انتخاب کند، آنجایی خواهد شد.
وه که چه بیرنگ و بی نشان منم ....
انسان یک تن دارد و یک من .
که حقیقت او همان (من) یا (نفس) اوست و همه ادراکات، مخصوص و مربوط به نفس است .
_____________________
پی نوشت :
در محاورات فارسی زبانان (من) ، (نفس) ، (روح) ؛ به یک معنا به کار می رود. و در این نوشته هم از آن محاورات سرپیچی نشده است.
ولی قرآن نفس را به جای (من) انسان یا (جان) او به کار می برد .
پی نوشتی دیگر :
ما د راین پست ادعای خود را مطرح کردیم. تا عزیزان در آن تامل و تفکر بفرمایند، تا وقتی خواستیم باهم دیگر این ادعا را بیابیم در یافتن راحت تر باشیم .
لذا در پست های بعدی هدف یافتن و باور این ادعا است.
البته چنانچه قبلا هم گفته شده در یافتن ما استدلال و برهان به بحث نمی آوریم که پای بحث ما را بگیرد و پایین بکشد.
برآمیختن جسم و روح، موجب شده که روح مجال پریدنش را
از دست بدهد،
چرا که سبکی و سبکبالی، شأن روح است مگر اینکه روح، اصل خود را فراموش کند و تابع جسم شود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت:
سبک بالی روح را فراموش میکنیم، این فراموشی باعث از بین رفتن که نمیشود تا دوباره با استدلال بخواهیم بیابیم.
تلنگر کافی است تا از غفلت بیرون بیاییم