ما بعد از معرفت النفس، قصد پرداختن به غربشناسی و حرکت جوهری که خداشناسی ناب است، را داریم.
البته ممکن است عمر ما کفاف نکند، و به شما پیشنهاد میکنم که در کنار معرفت النفس به این دو مورد هم بپردازید.
ما بعد از معرفت النفس، قصد پرداختن به غربشناسی و حرکت جوهری که خداشناسی ناب است، را داریم.
البته ممکن است عمر ما کفاف نکند، و به شما پیشنهاد میکنم که در کنار معرفت النفس به این دو مورد هم بپردازید.
آیت الله حائری شیرازی
آری؛ خوشا به حال آن کس که خود را شناخت که در این صورت خود را ارزان نمیفروشد و متوجه یوسف خود میگردد و میفهمد که:
گوهری در میـان این سنگ است یوسفی در میان این چاه است
پَسِ این کوه قرص خورشید است زیر این ابر زهره و ماه اسـت
و لذا بعد از معرفت به خود، دست در اصلاح خود میزند و عقل نظری را چراغ عقل عملی قرار میدهد و آن میشود که باید بشود.
و این استکه گفته میشود: «معرفت به نفس، مقدمهی عبودیت است» و هر چه معرفت به نفس شدیدتر باشد، راه کمالِ عبودیت بیشتر وسعت مییابد.
جان گشاید سوی بالا بالها تن زده اندر زمین چنگالها
باید در بحث انسان شناسی یا معرفت نفس روشن شود که آدمی، آفتابی پنهان است بسیار گستردهتر از آنکه در بدن بگنجد، و اگرچه به ظاهر فرشته پنهان است ولی انسان از آن پریان و فرشتگان پنهانتر است. یعنی:
گَر به ظاهر آن پری پنهان بود آدمی پنهانتر از پریان بود
تدبّر در متون اسلامی به راحتی ما را نسبت به انسان متوجه ماورائی فوق این تن خاکی میکند و نه تنها مولوی، که همه فریاد برخواهیم آورد که:
ما بدانستیــم، ما این تن نهایــم از ورای تــن به یـزدان میزییــم
ایخنکآنراکه ذاتخودشناخت در ریاضِ سرمدی قصریبساخت
خویشتن نشناخت مسکین آدمی از فـزونـی آمـد و شـد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت بود اطلس، خویشرابردلقدوخت
حقیقتاً مشکل آدمی همین است که خود را «بد» میشناسد و با خود «بد» عمل میکند و لذا همهی استعدادهای خود را از بین میبرد. برعکس؛
انبیاء آمدند تا از ضایعشدن انسان جلوگیری کنند. یعنی:
آنچــه صاحـبدل بداند حال تُو تو زحـال خـود نــدانی ای عمـو
جوهر صدقت خفیشد در دروغ همچو طعم روغن اندر طعم دوغ
آن دروغـت ایــن تـن فانی بـود راستت آن جـــان ربــانی بــود
سالها این دوغ تـن پیـدا وفاش روغن جان انــدر او فانی و لاش
دوغ را در خمـره جنبــاننـدهای تا فـرستـد حق رسولی، بنـدهای
تا بجنبانـد به هنـجار و به فــن تا بدانم من که پنـهان بـود «مَن»
یعنی از طریق ریاضتهای شرعی و واردشدن در دستورات منظم انبیاء میتوان به جوهر اصلی وجود خود دست یافت و فهمید نظر را منحصر در تن کردن، نظر بر سراب انداختن است و ندا سر میدهد که:
مــرغ بــاغ ملکــوتم نیـم از عالـم خاک چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ای خوش آنروزکهپروازکنمتابردوست بـه هوای سرکویش پروبالی بزنــم
و آن وقت است که خوب حس میکند که:
جان گشاید سوی بالا بالها تن زده اندر زمین چنگالها
وقتی روح در صحنهی حیات انسانها مورد توجه قرار نگیرد، انسانها غائبانه با هم برخورد میکنند و حقیقت همدیگر را نمیبینند و در واقع بیگانگانی هستند کنار یکدیگر همراه با تحلیلهای غیر واقعی نسبت به هم، چرا که:
آدمی همچونعصای موسیاست آدمی همچونفسون عیسیاست
یعنی همچنانکه ظاهر کار آن دو پیامبر بزرگ یک چوب و یا یک دَم و نفس است،
ولی باطن کار آن دو بزرگوار یکی اژدهایی فعّال و دیگری نفخة حیاتزایی است که مرده زنده میکند،
انسان نیز باطنی بسیار اسرارآمیز دارد. به همین دلیل است که نباید از انسان ساده گذشت و وسعت روحش را در محدوده تنگ ماده به فراموشی سپرد.
خویشتن نشناخت مسکین آدمی از فـزونـی آمـد و شـد در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت بود اطلس، خویشرابردلقدوخت
برآمیختن جسم و روح، موجب شده که روح مجال پریدنش را
از دست بدهد،
چرا که سبکی و سبکبالی، شأن روح است مگر اینکه روح، اصل خود را فراموش کند و تابع جسم شود.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت:
سبک بالی روح را فراموش میکنیم، این فراموشی باعث از بین رفتن که نمیشود تا دوباره با استدلال بخواهیم بیابیم.
تلنگر کافی است تا از غفلت بیرون بیاییم