خویشتن نشناخت مسکین
آدمی از فـزونـی آمـد و شـد
در کمی
خویشتن را آدمی ارزان فروخت بود اطلس، خویشرابردلقدوخت
حقیقتاً مشکل آدمی همین است که خود را «بد»
میشناسد و با خود «بد» عمل میکند و لذا همهی استعدادهای خود را از بین میبرد.
برعکس؛
انبیاء آمدند تا از ضایعشدن انسان جلوگیری کنند. یعنی:
آنچــه صاحـبدل بداند
حال تُو تو زحـال خـود
نــدانی ای عمـو
جوهر صدقت خفیشد
در دروغ همچو طعم روغن اندر
طعم دوغ
آن دروغـت ایــن تـن
فانی بـود راستت آن جـــان
ربــانی بــود
سالها این
دوغ تـن پیـدا وفاش روغن
جان انــدر او فانی و لاش
دوغ را در
خمـره جنبــاننـدهای تا
فـرستـد حق رسولی، بنـدهای
تا بجنبانـد
به هنـجار و به فــن تا
بدانم من که پنـهان بـود «مَن»
یعنی از طریق ریاضتهای شرعی و واردشدن
در دستورات منظم انبیاء میتوان به جوهر اصلی وجود خود دست یافت و فهمید نظر را
منحصر در تن کردن، نظر بر سراب انداختن است و ندا سر میدهد که:
مــرغ بــاغ ملکــوتم نیـم از عالـم خاک چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم
ای خوش آنروزکهپروازکنمتابردوست بـه هوای سرکویش پروبالی بزنــم
و آن وقت است که خوب حس میکند که:
جان گشاید سوی بالا بالها تن زده اندر زمین چنگالها